...این نیز بگذرد ...
دست بر دامان ایزد می شوم
از پل سردرگمی رد می شوم
من دگر آدم نمی خواهم شدن
خوب بودن کهنه شد بد می شوم
دل به دریا می زنم با قایقی
از ریا و رنگ و روی رازقی
میروم تا سهم طوفان ها شوم
تا که در یادم بمیرد عاشقی
مادرم از خاطراتش گفته بود
خاطرات برف و آتش گفته بود
از صفای دوستان مدرسه
از هر آنچه مانده یادش گفته بود
یک زمانی دل به دلها راه داشت
سفره عشق و برکتی همراه داشت
جای کعبه جای مسجد جای مهر
هر که در دل بهر خود الله داشت
یک زمان با نور کم سوی چراغ
قصه ها می شد نوشت پر طمطراق
برف! شبها تا کمر در کوچه بود
پای ما در زیر کرسی داغ داغ
چهر مادر گر چه زار وخسته است
در دلش این خاطرات بنشسته است
بد به حال من که در یادم فقط
اشک و آه و درب های بسته است
...
میلاد محمدی ...
خیلی سخته که همه چیز روبه خاطریه نفراز دست بدی اما اون بگه دیگه نمیخوامت...!!!
خیلی سخته که بخوای زندگی کنی اما بگن دیگه تموم شد...!!!
خیلی سخته غرورت رو به خاطر کسی بشکنی بعد بفمی که دوستت نداره...!...!!
خیلی سخته که عزیزترین کست ازت بخواد فراموشش کنی ...!!!
روزگار ...
هنوز مرا باور نداری
روزی ما هر دو به هم دل بستیم
مدتها گذشت و به پای هم نشستیم
فکر میکردم این هر دوی ماییم که عاشق هستیم
فکر میکردم هر دوی ماییم که به انتظار هم نشستیم
اما تو که آرامش را از من گرفته ای ، در این لحظه ها بدجور حال مرا گرفته ای
من که جز آرامش چیزی را از تو نخواسته ام ، اما تو عادت کرده ای اشکم را در بیاوری ، عادت کرده ای به شکستن قلبم ، عادت کرده ای که عذاب دهی مرا و آزار دهی این دل عاشق مرا …
هنوز باور نداری که چقدر برایم با ارزشی
هنوز باور نداری عشق مرا ، باور نداری بی قراری های این دل عاشق مرا
گفتی عاشق منی ، من که نمیبینم هیچ عشقی از تو
گفتی خیلی دوستم داری ، من که نمیبینم هیچ مهر و محبتی از تو
میگویی همیشه به یاد منی ، من که هنوز قلبم تنهای تنها است
میگویی همیشه در کنار منی ، من که هنوز چشمهایم از انتظار گریان است
عشق من در قلبت مثل یک روح سرگردان است ، من که هنوز باور نکرده ام عشق تو را ، زندگی برایم یک باتلاق بی انتها است
هر چه بیشتر با تو میمانم ، بیشتر در باتلاق تنهایی فرو میروم
میخواهم حس کنم مهر و محبتهایت را ، میخواهم بشنوم درد دلهایت را
تا در اوج عاشقی دیگر احساس تنهایی نکنم
در اوج عاشقی با یک دل تنها ترک دنیا نکنم
روزی ما هر دو با هم عهد بستیم ، که به پای هم مینشینم و تا آخرش با هم یکرنگ هستیم ، حالا تو هزار رنگی و من یک رنگ هستم ،دیگر باید به چه زبانی بگویم عاشقت هستم…
دوستان خواهشاً تا آخرش رو بخونین ممنون می شم
چیست؟ چیست فرق آدمی با جانور؟
تا که می نازد به خود از آن بشر ...
آدمی را گر نبود این امتیاز ...
بود بیش از جانور غرق نیاز ...
هست این نیروی ممتاز بشر...
عقل دور اندیش و آینده نگر ...
در شگفتم ! من چرا این برتری ...
گشته در او مایه ی وحشی گری ...!
Design By : Pichak |